در شهر یکی کَس را هشیار نمیبینم...!
از ( مالک بن دینار ) سبب توبه اش را پرسیدند . گفت : دخترکوچکم را خیلی دوست داشتم . دخترم 2ساله بود که مرد ! خیلی غصه دار شدم,یک شب جمعه شراب خوردم و بی نماز خوابیدم.
خواب دیدم قیامت شده و یک افعی بزرگ و سیاه افتاده دنبالم.
فرار کردم به سمت جهنم!! پیرمردی را بین راه دیدم و گفتم کمکم کن. گفت : نمی توانم, ضعیفم,به سمت کوه برو!
دختر خردسالم به فریادم رسید…گفت راه نجات یاد خدا و بندگی اوست …!
دخترم گفت : ان افعی اعمال بد تو بود…بزرگ و قوی
و ان پیرمرد اعمال خوب تو…ضعیف و فرتوت…!
مالک بن دینار می گوید : بیدار شدم و بیدار شدم…!
می گویند عمر واقعی انسان از زمانی محاسبه میشود که به خودش امده و بیدار شده باشد…
اما
بقول ایت الله مجتهدی رحمه الله : اگر اینطور باشد باید گفت ما غالبا سقط جنین میشویم.چون اصلا عمری نداریم…!!!
دعا کنیم بیدار شویم , چیزی بفهمیم و بعد بمیرم…